از کنارشان می‌گذریم...

 

اگر در سال های اخیر آثار سینماییِ علمی-تخیلی ای را که با محوریت حمله بیگانگان فضایی به زمین ساخته شده اند را مرور و بررسی کنیم، متوجه نوعی کلیشه و تکرار در پرداخت، روایت و محتوای آنها خواهیم شد. معمولاً در بیشتر آن ها بیگانگان به دنبال تسخیر زمین و بیرون راندن انسان ها از آن هستند و البته هر بار به شیوه ای شاهد مقاوت و ایستادگی زمینی ها و بالأخص آمریکایی های قهرمان و دلسوز برای نجات کره زمین بوده‌ایم. اما این بار در یکی از بهترین های ژانر علمی-تخیلی در سال های اخیر، شاهد روایت دیگری از بیگانگان هستیم. ورود قطعاً یکی از ده فیلم برتر امسال است که با فضای یکه و بی نظیرش، بازی های فوق العاده و باورپذیرش به ویژه بازی امی آدامز و کارگردانی استادانه کارگردان جوان و خوش آتیه اش، دنیس ویله‌نو، روحتان را جلا می دهد. صحنه پردازی و جلوه های ویژه فیلم و همچنین فیلمبرداری آن به مانند هیچ یک از فیلم های علمی-تخیلی بچگانه و یا بهتر بگوییم، فانتزی ای که تا به حال دیده‌ اید نیست. فیلم سر و شکلی کاملاً روشنفکرانه، جدی و بزرگ سالانه دارد. موسیقی یوهان یوهانسون آرام و هماهنگ با فضای آرام و اندیشمندانه فیلم است و البته که فیلم با این که فضای آرامش شما را در حال خلسه فرو می برد. فیلم نه تنها مخاطب را تا پایان فیلم خسته نمی کند بلکه او را در فیلم غرق می کند و ارتباط او را با دنیای اطرافش قطع می کند. کاری که یک فیلم واقعاً باید انجام بدهد؛ باوراندن جهان فیلم به تماشاگر و غوطه ور کردن او در آن جهان.

 

 

اما جدا از این همه توصیفات شاعرانه و ثقیل از فیلم و جهانش، سوالی که در مواجه با فیلم با آن روبرو می شویم این است که چگونه ورود موفق می شود قصه تکراری هجوم بیگانگان را با پرداختی جدید روایت کند؟ تصور میکنم برای این سوال باید به فرم فیلم رجوع کنیم. فیلمنامه نویس پلات کلی فیلم را از قصه ی کوتاهی از مجموعه قصه های کوتاه کتاب «داستان های زندگی شما و دیگران» اثر تد چیانگ اقتباس کرده و توانسته بر پایه این قصه کوتاه، فیلمنامه ای 120 صفحه ای بنگارد که کشش خود را از دست نمی دهد که این نشان از مهارت نویسنده دارد. او فرمی خاص را برای روایت قصه خود برگزیده و اطلاعات را به درستی و در جای مناسب و به مقدار لازم به مخاطبش عرضه می کند و در لحظه مناسب از آن استفاده می کند. اما شاید چیزی که انتخاب این فرم را برای روایت این قصه در سینما بیشتر موجه می کند، این نکته باشد که ورود قبل از اینکه فیلمی درباره بیگانگان باشد، فیلمی درباره زمان است. یکی از مسائل مهم و ازلی/ابدی بشر همواره این بوده که چگونه به آینده دست یابد و خود را از پیش برای مواجه با وقایع آن آماده کند. اما این مسئله چه ارتباطی به انتخاب فرمی که پیش از این ذکر شد دارد؟ در روایت فیلم هم ما با یک بازی زمانی مواجه می شویم. در سکانس اول فیلم، آیندۀ پیش روی لوییس را می بینیم اما هنوز بر این مسئله آگاه نشده ایم که این تصاویر قرار است وقایعی باشد که قرار است برای لوییس اتفاق بیفتد و ناخودآگاه آن را به عنوان یک گذشتۀ پشت سر گذاشته شده می بینیم و اصلاً همین بازی زمانی فیلم شاید به نوعی القای این مسئله است که گذشته، همان آینده است و اتفاقات گذشته (چه خوب، چه بد) دوباره در آینده برایمان رخ خواهد داد و تنها کاری که انسان می تواند در مقابله با این اتفاقات انجام بدهد، پذیرش و قبول کردن و گذر از آنهاست. همانطور که لوییس به کمک هدیه ای که آن موجودات عجیب و غریبِ از فضا نازل شده به او پیشکش می کنند، از آینده خود آگاه می شود و در سکانس پایانی (یا آغازین) فیلم می بینیم که این اتفاق ناگوار (مرگ فرزندش به سبب بیماری) را قبول می کند و ادامه می دهد. حال که به برداشتی از بازی با زمان و مفهوم آن در فیلم رسیدیم، فرم فیلم برایمان معنا می‌یابد. این ویژگی بارز و مثبت ورود است که فرم و محتوای قصه اش با یکدیگر پیوسته در حال بده‌ بستان و مکمل یکدیگر هستند و یکدیگر را تثبیت می کنند.

 

 

وجه تفاوت دیگر ورود با فیلم های هم ژانرش، نگاه صلح جویانه و متمدنانه ایست که نسبت به مواجهه با بیگانگان دارد. در تمام فیلم های هالیوودی پیش از این، تا جایی که به خاطر دارم (به جز چند نمونه کم یاب مانند ای.تی اسپیلبرگ)، بیگانگان موجوداتی تصویر شده اند که با نیت تصرف زمین و نابودی نسل بشر از روی آن به ما حمله ور می شوند. هیچ گاه آنها را به مثابه شخصیت هایی صلح طلب و دلسوز گونه مان نیافته ایم که به دنبال تعامل و گفتگو با انسان و هر مخلوق دیگریست.برعکس، از آن ها شخصیت هایی یک سره منفی و شیطانی تصویر کرده ایم که نه دارای عواطف هستند و نه خانواده ای و نه قلبی.  همواره از آنها ترسیده ایم و حسی کین جویانه نسبت به آن ها داشته ایم. اما این بار در ورود با زنی که استاد زبان شناسی ست طرفیم که حسی مثل بقیه آدم های اطرافش به آن دو موجود عجیب ندارد. لوییس در زندگی اش به واسطه زبان شناس بودن و پژوهشش در فرهنگ های مختلف، از ناشناخته ها هراسی ندارد و به دنبال کشف است، پس به قلب آن شئ مرموز (که شکل و شمایلش، جسم سیاه معروف شاهکار ادیسه فضایی:2001 کوبریک را تداعی می کند) که به روی زمین آمده می رود تا پیام بیگانگان را رمزگشایی کند. پیامی که بشر را به مفهوم زمان و سفر در آن پیوند می دهد و همانطور که آن دو موجود هم می گویند به مثابه سلاحی بسیار ارزشمند است که ما را برای وقایعی که قرار است برایمان اتفاق بیفتد آماده می کند و این خود امتیاز بزرگ و ارزنده ایست که بشر همواره از آن محروم بوده (و در خارج از دنیای فیلم، همچنان هست). اما خللی که بر این تعامل دوستانه با بیگانگان در فیلم وارد می شود، حرکت های رادیکال و افراطی مردم کشور هاییست که این 12 شئ درشان فرود آمده است. همان مردمی که ادعای متمدن بودن و گفتگو و تعامل را دارند، سعی می کنند تا با جاسازی بمبی در وسایل لوییس و همکارش، شر آن موجودات را از سرشان کم کنند. در واقع فیلم نه تنها نگاه صلح جویانه ای در مواجه با ناشناخته و تعامل با آن را مطرح می کند بلکه در مقابل افراطی گری و رادیکالیسم جبهه می گیرد و در مقابل این ترس پوچ و دلواپسانه از ناشناخته محکم می ایستد و آن را نفی می کند. این تایید تعامل و صلح طلبی و گفتگو و نفی ترس واهی و افراطی گری شاید تا به حال در هیچ فیلم علمی-تخیلی ای، به این خوبی به مخاطب القا و مورد پذیرش وی قرار نگرفته بود.حتی  اینکه در جایی از فیلم می بینیم که لوییس تخته ای در دست دارد که روی آن نوشته شده "HUMAN" و لوییس آن را مقابل آن موجودات بیگانه گرفته شاید اشاره ایست به انسان و سرشت تعامل گر او.

 

میتوان ساعت ها درباره محتوای فیلم فلسفه بافت و برداشت های متعددی کرد از مفاهیمی که مطرح می کند و یا حتی میتوان با آنها مخالفت کرد. اما نمیتوان منکر قدرت قصه‌گویی و انسجام درونی اثر شد و آن را نفی کرد. شخصیت لوییس از همان سکانس کلیدی ابتدایی فیلم چنان ملموس و انسانی تصویر می شود که مخاطب به سرعت به عنوان راوی داستان با وی ارتباطی نزدیک برقرار می کند و هر چه فیلم جلوتر می رود، این ارتباط نزدیک تر و با عطوفت بیشتری همراه می شود. به قدری این ارتباط تماشاگر با لوییس نزدیک می شود که دیگر آن پرفسور همکارش با بازی جرمی رنر که بعد ها قرار است شریک زندگی اش شود، چندان به چشم نمی آید. و همین دیده نشدن وی، رابطه ای گرم و صمیمی بین او و لوییس که بعد قرار است منجر به ازدواج شود را برای مخاطب نمی سازد ( و البته رابطه سردی هم بین شان حاکم نیست) و این نکته به غافل گیری تماشاگر در چرخش پایانی قصه کمک می کند. فیلمنامه نویس برای بیگانگان فیلمش هم شخصیتی قائل می شود. اسم هایی که لوییس برای آن دو موجود انتخاب می کند یکی از ویژگی های شخصیتی آنهاست یا زبان تصویری شان. همه اطلاعاتی که در فیلم به مخاطب داده می شود در جایی از آن استفاده می شود. اطلاعات زائد در فیلم وجود ندارد. به عنوان مثال، زبان شناس بودن لوییس تنها به کار اینکه زبان بیگانگان را شناسایی کند و رمز از پیامشان بگشاید نمی آید. در یک سوم پایانی فیلم و گره گشایی داستان، لوییس با همین قابلیتش می تواند با آن ژنرال چینی به زبان خودش صحبت کند و متقاعدش کند که از نابودی بیگانگان فضایی دست بکشد.

 

 

اما نکته مثبت دیگر اثر که جالب توجه است، کارگردانی دنیس ویله‌نو است که بر خلاف بسیاری از فیلم های این ژانر، خودنمایی نمی کند. ویله‌نو میتوانست با رویکرد اغراق آمیز و فانتزی ای که در کارگردانی فیلم های این ژانر جاریست، قصه اش را تصویر کند اما راهی متفاوت را برمی‌گزیند و سعی می‌کند فضا را هر چه بیشتر به رئال نزدیک کند و تا حد ممکن از فانتزی دوری کند، چون متوجه این مسئله شده که برای قصۀ ای چنین پیچیدۀ و جدی، رویکرد فانتزی اثر را از هدف اصلی اش دور می کند و باعث می شود مخاطب فیلم و حرفش را چندان جدی نگیرد. پس دوربینی آرام و با طمأنینه بیشتری را انتخاب می کند که بیشتر اوقات به روی سه پایه و ثابت و در برخی اوقات روی دست اما بدون لرزش ها و تکان های شدید است. این رویکرد رئال و باورپذیر در کارگردانی ویله‌نو که در تمام آثار قبلی اش همچون زندانی ها، سیکاریو و آتش ها هم قابل ردیابی و مشاهده است، به باورپذیری دنیای خیالی فیلم کمک قابل توجهی می کند. از دیگر نکات مثبت فیلم که نمی توان کمک آن ها در را اثرگذاری فیلم نادیده گرفت، باید به باند صوتی فوق العاده کار شده فیلم اشاره کرد که بخصوص در سکانس های مواجهه با بیگانگان بر رمز و راز و پیچیدگی این موجودات می افزاید. و همچنین موسیقی انتخابی سکانس های شروع و پایان که اثریست گوش نواز از آهنگساز بریتانیایی آلمانی‌الاصل مکس ریشتر (یا ریختر) که پایان و شروع اثر را قرینه ساخته و تماشاگر را در احساسات شخصیت ها سهیم می کند و البته موسیقی اصلی اثر ساختۀ یوهان یوهانسون را نیز نباید فراموش کرد.

در پایان باید بگویم که ورود بیش از هر چیز، فیلمی است در باب زندگی و تلخی ها و شیرینی هایش و شاید به همین علت است که فیلم در ذهن تماشاگرش ماندگار می شود. این اتفاقات تلخ و شیرین؛ پشت یکدیگر، یکی از پی دیگری، می آیند و ما را شاد یا غمگین می سازند. اما باید از آنها بگذریم، به پیش برویم و زمان را درنوردیم. شاید همین گذشت از تلخی ها و ناکامی ها کلیدی باشد برای ورود به دنیایی بهتر در آینده ای نه چندان دور.

 

امیرحسین نظری

اسفند ماه 1395